v

v

۱۳۹۱/۱۰/۲۱

مهيم و دادشاه: نه خيانت، نه ناسپاسي، بلكه تراژدي! اكبر رئيسي (رازگو بلوچ)



روزگاري در سال 1336 اين چند روز را بلوچستان كانون توجه جهانيان شده بود. فصل آخر ماجراي دادشاه مي رفت كه ورق بخورد. همگان در تب و تاب بودند.
پرداختن به آن همه ريز و درشت ماجرا را اينجا مجال نيست و فقط به تشريح به يك نكته بسنده مي كنيم. روز پنج شنبه (مصادف با ۲۱ دیماه روز کشته شدن دادشاه) هم مطلبی دیگر خواهیم نگاشت.
در چنين روزهايي بود كه مهيم و دادشاه قرار آخر را گذاشتند براي رو در رويي تاريخي خود. هر دو مي دانستند مصافي معمولي پيش رو شان نيست. ولي شايد هيچ يك نمي دانست فصلي از تاريخ دارد با هر گام از پاهاي شان رقم مي خورد. در باره ارتباط اين دو و اين رودرويي اخر دو ديدگاه مختلف حاكم است كه هيچ يك را نمي پسندم:
ديدگاه اول را اكثريت و عامه دارند كه مي گويند مهيم خان ميار (پناه) خود را فروخت و به دادشاه خيانت كرد. اين ها حتي وقتي مي خواهند شعر دادشاه را بخوانند فورا مي روند سر همان چند مصراعي كه ملا ابابكر كلمتي هشدار دادشاه را بيان مي كند به مهيم كه غره تطميع دولتي ها نشو.
اما ديدگاه دوم را طايفه میرلاشاري و خوانين و احيانا ديگر زخم خوردگان دادشاه و يا متاثرين از تبليغات رسمي آن زمان دارند كه مي گويند دادشاه ناسپاس بود به اعتماد مهيم خان و طعم آن را اين چنين چشيد و ديگران را هم به مصيبت انداخت.
اين مطلب كوتاه قصد كوچكترين اشاره هم به ماوقع را ندارد. فقط مي خواهد بگويد هيچ يك از اين دو ديدگاه زيبنده اين ملاقات پر رمز و راز نيست و بايد قدر داشته هاي تاريخي و فولكلوريك خود را بيشتر دانست. اين ديدار آخر اگر دست شكسپير مي افتاد جهاني مي شد. دريغ كه قلم و زبان اين حوالي را برد و نفوذي نيست.
گرچه اغراق آميز به نظر مي ايد ولي مي پندارم اين ديدار از تراژديك ترين صحنه هاي تاريخي باشد؛ كه چندين درونمايه مختلف را در خود دارد.
مقابل دادشاه مهيم خان میرلاشاری است. يك مياردار (پناه دهنده) جد و آبادي. شهره اجدادي اش به همين است. خوانين تعصبي عجيب در تصوير ذهني خود دارند. روانشناسي نسل هاي امروزه شان مشكل نيست. حاضرند هستي خود را بدهند ولي تصوير ذهني خود را نزد عموم حفظ كنند. در اوج نداري هم خوش لباس و با اعتماد بنفس و خوش نما مي مانند. از دست دادن اين تصوير ذهني براي مهيم هم اسان نبوده و نمی توانسته آن را به اسانی مخدوش کند.
بعضي ها مي گويند اساسا اين پناه دادن دادشاه توسط مهيم انگيزه سياسي و به منظور استفاده از او براي ضربه زدن به رقيب شيراني بوده است. و توافقي پيش تر بين او و مهيم رد و بدل شده. ولي حرف هاي "وش دل" چريك نوجوان آن زمان دادشاه چندان مؤيد آن نيست. وش دل مي گويد ما پس از گريختن از نيلگ به "اوگينك" لاشار نزد "چراغ" فرزند "آدينه" آمديم. اوگينک كه به حمد الله اكنون كنار جاده است مي شود ديد كه با "هريدوك" اقامتگاه مهيم خان فاصله چنداني ندارد. بعد از آن بود كه تازه مي فرستند دنبال شهقلي در سرحه كه اتفاقا براي رسيدن به آن جا بايد از هريدوك گذشت. بنابر اين طرف حساب شان قرار هم نبوده مهيم خان باشد. طبق تصريح وش دل اين شهقلي بود كه پاي مهيم را وسط كشيد و گفت: به هر حال اين منطقه خاني دارد و من بايد ورود شما را به مهيم خان اطلاع بدهم و كسب اجازه كنم.
طرفداران سياسي بودن اين پناه دادن، حكايت قسم خوردن و دست بر قران زدن مهيم خان را در مقابل مي اورند و گواه مدعاي خود مي گيرند كه پرداختن به ان به اطاله كلام مي انجامد.
جداي از اين، تفاوتي بارز بين روحيات طايفه اي مهيم و عيسي خان است كه نبايد از آن غافل شد. یعنی روحيات شديدا بلوچي مهيم خان در مقابل روحيه كاملا سياسی کارانه عيسي خان. اين را اكثر كساني كه طرف مصاحبه ام بوده اند مستقيم و غير مستقيم تائيد كرده اند؛ از فلان بلوچ لاشاري گرفته كه ناخود آگاه دل در گروي دادشاه دارد تا "ريگي" هفتاد و اندي ساله مسئول محلی زمان شاه كه برايش دو طايفه فرقي نداشت و از مخالفان سرسخت دادشاه هم بود.
شايد همين روحيات بلوچي و من جمله ميارداري مهیم بود كه هم شهقلي و هم دادشاه را به او نزديك مي كرد. همان شهقلي كه استقلال رايش را در جاي خود ( تا انجا كه به فرد و نه جو كلي جامعه برگردد) در جلوگيري از غارت پاسگاه توسط محمد خان لاشاري در بحبوحه هرج و مرج اول انقلاب ثابت كرد، چرا كه رئيس پاسگاه كه يك بلوچ از طايفه شه بخش بود به او متوسل شده و به عبارتي پناه آورده بود.
توضيح در اين باره بسيار است و به اطاله كلام مي انجامد. اما انچه من بدان رسيده ام در اين باب رخ دادن يك "تراژدي" است و نه خيانت پناه دهنده يا ناسپاسي پناه جو.
اكبر رئيسي (رازگو بلوچ)



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر